Monday, December 20, 2010

يكي از تفريحات من اينه كه...

انقده كيــــــف مي كنم با يه نفر جلوي ويترين طلا فروشي وايستم به طلاهاي زمخت و بي ريخت بخندم!!!
از اونايي كه زنجيرش دو كاره اس، جاي زنجير ماشين هم ميشه ازش استفاده كرد!
يا از اين النگو -  دستبندهايي كه مثل يه ليوانن كه تهشو زدن، از بس كه پهن ان!
ووووووي اين سينه ريز جوادي ها رو كه نگـــــــــو!
تو همه طلا فروشي ها هم از اين طلاها هست، بالا شهر و پايين شهر

___________________________________
مي دونم اين تفريح يه كم خبيثانه است و بايد به سليقه هر انساني احترام گذاشت وهر كس حق داره از هر نوع زيورآلاتي كه دوست داره استفاده كنه، گيرم كه من دوست داشته باشم ظريف باشه
ولي
.
.
.
.
باور كنين خــــيـلي حال ميده!!!

Friday, December 17, 2010

تو فقط بگو چشم

مي گويند حرف نزن
مي گويند نظر نده
مي گويند مخالفت نكن
مي گويند اصلا چرا گفتگو؟!!!
كه اينها همه اش بي احترامي و بي ادبي است

تو فقط تاييد كن و بگو چشم
اگر هم اشتباه بود بگو چشم
به تو چه كه درست است يا غلط؟
خب زندگي خودت باشد
به تو چه مربوط؟
دموكراسي و گفتمان هم برود كشكش را بسابد
اگر شما كسي را آدم حساب كني كه با او گفتگو نمي كني!
تبادل نظر و درد دل نمي كني،
فقط گوش مي دهي و تاييد مي كني
خودت هم يك كلام حرف نمي زني.
اين يعني تو براي او ارزش قايل هستي
حالا اگر بيايي و بگويي به نظر من...
نه....نه خراب شد ديگر
ممكن است فكر كنند تو برايشان پشيزي ارزش قايل نيستي
و اصلا آدم حسابشان نمي كني
نه اينكه آدمها اصلا تعاملي با هم ندارند،
تو اگر بخواهي تعامل داشته باشي يعني يا خودت خارج آدميزادي يا آنها را آدم حساب نياورده اي
پس كار خراب مي شود
تو همان بهتر است فقط تاييد كني و حرفهايت را پيش خودت نگهداري
اين طوري همه راضي مي شوند

Thursday, December 16, 2010

چه حسرتي خوردم...

انگار اصلا مال اين زمونه نبود، شايد هم من تو زمان پرت شده بودم عقب
پيرمرد بساطش رو پهن كرده بود گوشه پياده رو
يه ترازو هم گذاشته بود جلوش
از همونا كه كلاس سوم ابتدايي مي ساختيم
يه تيكه چوب كه از دو سرش چند تا تيكه طناب آويزونه و دو تا بشقاب به سر طنابا وصله!
دوست داشتم وايسم تماشاش كنم ولي ديرم شده بود، گفتم برگشتني ميام.
وقتي برگشتم رفته بود....
شايد هم برگشته بود به عصر خودش!!!

Monday, December 13, 2010

بيا مسيح من

گرد و خاك اين زندگي چنان به جانم نشسته
كه توان نفس كشيدن ندارم،

بيا مسيح من

بيا،

من غسل تعميدي دوباره مي خواهم....

ف.يس بوك و ميان ترم طراحي سيستم هاي تحت فشار!!

1- پشت ميزم مي شينم
2- كتاب و دفترمو باز مي كنم و لب تاپ رو روشن مي كنم
3- خب سيستم زود مياد بالا و با ابزارهاي لازم ( اسمشو نمي برم!) وارد سايت مربوطه مي شم
تا اينجا خوب بود، ادامه ميدم...
4- مي بينم طول مي كشه تا لاگين بشه بنابراين شروع مي كنم به خوندن مقدمه كتاب
5-زمان مي گذرد و ... 
فصل اول كتاب رو تموم مي كنم،اين ور چي؟ موفق به باز كردن صفحه خودم و يكي دو تا نوتيفيكيشن ميشم، هـــــــورا!!
البته يكيش هنوز كامل نيومده ها!
6- فصل دوم رو هم مي خونم و هي صفحاتي كه گير مي كنن رو ريفرش مي كنم....
7- فقط يه فصل مونده تا كتابو تموم كنم و از طرف ديگه فقط چند تا كامنت خوندم! دي:
راجع به عكسا چيزي نمي گم چون ديگه اعصاب ندارم!!!

چرا تازگي اين جوري شده؟
هرچي از ابزارهاي لازم متنوع هم استفاده مي كنم فايده نداره!!


يه وسواس جديد پيدا كردم!


هيچ آيتم نخونده اي نبايد تو ميل باكسم باشه...
هر نيم ساعت يه بار صفحه ايميل هام رو ريفرش مي كنم ببينم ايميل جديد اومده يا نه
بعد اگه حتي يه اسپم هم اومده باشه بايد برم ديليتش كنم
وگرنه خوابم نمي بره!
كــــــــمك...!!!

شوخي لايت...!!

عصر امروز نيت نموديم با برادر گراممان يك فقره شوخي لايت بنماييم،
چنان جدي شد كه از كمبود نفس كل صورت مباركشان قرمزگشته و تا چندي سرفه مي نمودند!!!
بنده خدا بسيار هم مرام گذاشته، ‌به روي ما نياورد و چنان برخورد نمودند كه گويا همان لايت بوده است.
 كاش اقلا يك نيمچه اعتراضي مي كرد، نزد خود ملوكانه مان بسي شرمنده گشتيم...!
بارالها مگر ما چه كم داريم؟!
خب به ما هم از اين جنبه ها ارزاني بفرما!

جوجوي نازنين من

وقتي فقط دو تا توپ مونده تو استخر توپ
يعني بايد زير مبل ها و صندلي ها، دنبال نود و هشت توپ ديگه بگردي!!!
و صد البته ساير اسباب بازي ها از جمله :
سي دي ها
كفگير چوبي
 انواع عروسكها 
تعدادي ميوه از جمله يه انار،يه سيب ويكي دو تا پرتغال
و ...


آخرش انقدر قيافه خونه تغيير مي كنه كه آدم ياد خونه تكوني عيد مي افته!
______________________________

همين جمع كردن اسباب بازي هاش واسه من عالميه!!! 
با اين همه وابستگي چه جوري مي تونم ازش دور بشم؟ :(

Monday, December 06, 2010

آدم تو يه روز چقدر مي تونه تغيير كنه؟

يكشنبه صبح :

چقدر سخته كه مجبور باشي طوري زندگي كني كه دوست نداري
 هر روز كارهايي رو انجام بدي كه به نظرت آب در هاون كوبيدنه
كه فقط از دور شاهد آرزوهات باشي
كه ندوني كي بهشون ميرسي
كه كم آورده باشي
خسته شده باشي
...
_____________________________

داشتم منفجر مي شدم كه عصري با يكي از رفقاي باحال زدم بيرون  _____________________________
يكشنبه شب :

چقدر خوبه كه بدوني تو زندگيت دنبال چي هستي
حتي اگه هنوز بهش نرسيده باشي
چون مقصدتو ميدوني و بي هدف اين ور و اون ور نميري
چون نقشه تو دستت داري و مي دوني اين گاهي خلاف جهت رفتن ها به خاطر پيچ و خم جاده است (احتمالا دارم ميرم چالوس خودم نمي دونم!!!)
...
الان اين دقيقا خود من بود!!!

---------------------------------------------------
پي نوشت :

اينا هم اتاقي هاي جديدم هستن
البته هنوز اسمي براشون انتخاب نكردم
كسي نظري نداره؟

آخ كه من چقده دوستشون دارم!

من آن خاكم

"  سر تاپای خودم را که خلاصه کنم می شوم قد یک کف دست خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار خانه، یا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوه، یا مشتی سنگ ریزه ته اقیانوس، یا حتی خاک یک گلدان، همین گلدان پشت پنجره.
یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت هیچ اسمی نداشته باشد و تا همیشه خاک باقی بماند، فقط خاک...
اما حالا یک کف دست خاک که وجود دارد، که خدا به او اجازه داده نفس بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد.
یک مشت خاک که اجازه دارد عاشق شود، انتخاب کند، عوض شود، تغییر کند.
وای  خدای بزرگ! من چقدر خوشبختم. من همان خاک برگزیده ام، همان خاکی که با بقیه خاک ها فرق دارد. من آن خاکی ام که توی دست های خدا ورزیده شدم وخدا از نفسش در آن دمید. من همان خاک قیمتی ام.
...اما این خاک، این خاک برگزیده، خاکی که اسم دارد - قشنگترین اسم دنیا - خاکی که نور چشمی و عزیزدردانه ی خداست، اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض نشود، اگر انتخاب نکند، اگر همینطور خاک باقی بماند، اگر آن آخر که قرار است برگردد و خود جدیدش را تحویل خدا بدهد، سرش را بیندازد پایین و بگوید:« یا لیتنی کنت ترابا»( ای کاش خاک بودم...) چه میشود؟ این وحشتناک ترین جمله ای است که یک آدم می تواند بگوید، یعنی اینکه حتی نتوانسته است خاک باشد، چه برسد به ادم! یعنی اینکه... "


____________________________________
نويسنده اش رو پيدا نكردم، ولي نوشته اش به دلم نشست. 
به قول آيت الله بهجت :" ما به اين دنيا آمده ايم تا با زندگي كردن قيمت پيدا كنيم، نه اينكه به هر قيمتي زندگي كنيم. "

اكسيژن معناهاي متعددي دارد!

گاهي وقتا آدم نمي دونه چرا، ولي دلش پره
با هيچي هم آروم نمي گيره
منتظره كه يه جفت گوش شنوا(شنــــــوا !!) پيدا كنه و زمين و آسمون رو به هم ببافه و از در و ديوار گله كنه
درست مثل زودپزي كه فشارش رفته بالا و سوت سوپاپ اطمينانش در اومده
اين جور وقتا يه دوست واقعي لازمه كه يه صبح تا عصر به غرغر هات گوش بده و بعد هم دو ساعت باهات خيابونا رو گز كنه و هر دوتاتون از سرما  تا نزديكي مرز انجماد برسين!
بعد كه باهاش خداحافظي مي كني مي فهمي چه ديازپامي زدي تو رگ!!!
به اين جور رفقا ميگن اكسيژن،
اگه نباشن آدم مي ميره!!

بنده از همين تريبون بابت اين احياي قلبي ريوي ازت تشكر مي كنم زهرا جونم :)
فكر كنم سرمائه رو اساسي خوردي، نه؟!!
_____________________________________
محض اطلاع خودم در آينده : 
" اين پست مربوط به چهارشنبه يكم دسامبر مي باشد، ولي از آنجا كه بنده مسافرت تشريف داشتم هم اكنون منتشر ميشود. "

Monday, November 29, 2010

مكتوب يعني همين

گاهی گمان نمی کنی ...
                            ولی می شـــود 

                                           گاهی نمی شود که نمــی شــــــــــــود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت اســـت 

                                         گاهی نگفته قرعه به نام تو می شـــود 

گاهی گدایٍ گدایی و
                    بخت یار نیســـت 

                                       گاهی تمام شهر گدای تو می شـــــــود ...

Friday, November 19, 2010

اندر باب اردو

خودمو نشناخته بودم
فكر مي كردم مي تونم بدون شما برم
اصلا فكر نمي كردم  اين جوري باشه
با خودم گفتم انگار كه دارم با تور ميرم و هيچ كس رو نمي شناسم اين هم يه مدل مسافرته ديگه!
ولي نشد....
نتونستم ...
درست لحظه اي كه چمدونم رو گذاشتم رو اولين پله قطار و سوار شدم، از اومدنم پشيمون شدم!
وقتي وارد كوپه شدم و سر جام نشستم ديگه مي خواستم زار بزنم.
يه بغضي تو گلوم جمع شده بود و مي خواستم فرياد بزنم.
صداي خنده هاي مينا تو گوشم بود
زهرا رو مي ديدم كه آروم  بهم مي خنديد و چشمك مي زد
مريم و غزاله ريز ريز مي گفتن و مي خنديدن
زهره رو مي ديدم كه داشت يه خاطره واسه فاطمه مي گفت و دوتايي يواشكي مي خنديدن
هدي و دوستاش سرشار از انرژي بالا پايين مي رفتن
...
لحظه اي از جلوي چشام كنار نمي رفتين
هر صحبتي پيش مي اومد مي گفتم اگه بچه ها بودن فلاني الان اينو مي گفت اون يكي اينو مي گفت
صداي همتون تو گوشم بود
صداي خنده ها، شوخي ها، خاطره ها ...
حتي اسمهاي همسفر هامو نمي تونستم ياد بگيرم
اسم يكيشون مينا بود، سختم بود صداش كنم
تصوير ميناي خودمون ميومد جلوي چشام ...
من با شما رفتم سفر، با همه شما
آخ چه عذابي بود انداختن عكس هاي دسته جمعي !
كه دلم مي خواست غيب مي شدم
كه يادم مي رفت شماها نيستين وناخودآگاه بين چهره ها ميگشتم دنبال شما ها كه كنار هم وايسيم تو عكس ...
تلاش زيادي مي خواست كه چيزي از درونم بروز ندم و انرژي منفي به جمع ندم
ولي چون قول داده بودم همه تلاشمو كردم تا از اين سفر لذت ببرم
همسفرهاي خيلي خوبي هم داشتم، فقط جاي خالي شما رو نمي تونستم تحمل كنم ...
باور كنيد يا نه، من با شما رفتم
با همه شما

--------------------------------------------------------------------
پي نوشت : اين سفراردوي خوزستان دانشگاه بود. من پارسال نتونستم با بچه هاي خودمون برم و امسال با سال پاييني ها رفتم.





Thursday, November 18, 2010

امان از اين دلتنگي




محمد جونم و نرگس عزيزم ، خيلي دلمون براتون تنگ شده... 

Monday, November 08, 2010

جايگزين محبوب ديرين شدم !!

ديروز جلسه اول كلاسم بود !
وقتي به بچه ها معرفي شدم و فهميدن كه جاي معلم قبليشون اومدم اخماشون رفت تو هم و بعضي هاشون زير لبي هي غرغر مي كردن !البته كه دركشون مي كردم، معلم قبليشونو خيلي دوست داشتن حالا بماند چرا!!
جايگزين شدن به جاي يه معلم محبوب خيلي سخته، اميدوارم بتونم مثل معلم قبليشون جايگاه خوبي بينشون پيدا كنم
اول يه كم باهاشون صحبت كردم و ازشون خواستم منو با معلم قبلي مقايسه نكنن و به عنوان يه فرد جديد بدون پيش داوري برخورد كنن
اول مقاومت مي كردن و سعي مي كردن با شلوغ كردن و به هم ريختن كلاس اعتراضشون رو نشون بدن كه ناگهان با اون روي جدي بنده روبرو شدند!!!!
  بعد از كوبيده شدن دستي روي ميز و فرياد " كافيه ديگه " همشون آروم شدن، ولي اين آرامش دوزار نمي ارزه زيرا كه بدون دموكراسي بوجود اومده بود!! ولي لـــــــــــازم بود..!!
بنابراين پس از نشان دادن اندكي جذبه تلاش در جهت برقراري ارتباط سالم نموديم كه بسي بيش از انتظارمان هم موفق شديم!!
آخراي كلاس ديگه از صرافت به هم ريختن كلاس افتاده بودن و خودشون نظم رو برقرار مي كردن!!!
يه چند تايي شلوغ مي كردن و تيكه مينداختن كه بقيه يواشكي و كاملا دوستانه بهش تذكر مي دادن و هي ميگفتن : " ببند ! ... هيس... !!"
و من هم كه اصلا نمي شنيدم!!
خلاصه با اينكه فكر نمي كردم تو يه جلسه اينقدر پيشرفت كنم ولي تونستم رابطه خيلي خوبي باهاشون برقرار كنم.
الحق بچه هاي خوبي هم هستن. ^_^

-------------------------------------------------------
پي نوشت : فونت قبلي خيلي تو هم بود، خودم نمي تونستم بخونمش شما چه جوري مي خونين؟!!
اميدوارم اين يكي بهتر باشه.

Sunday, November 07, 2010

آخـــــــــــــيش!!!

ديشب كلي از خرده كارايي كه مدتها بود مي خواستم انجام بدم رو انجام دادم :
-  كفش كوهم رو با دقت تميز كردم و واكس زدم
-  باطري ساعتم رو خريدم
-  شلوارم رو دادم خياطي كوتاه كردن
-  چند تا خرده ريز كه خيلي وقت بود لازم داشتم خريدم
-  يه مانتو شلوار كه بايد با دست شسته مي شد رو شستم
-  كفش سفيدام رو كه چون تميز كردنش خيلي سخت بود كثيف مونده بود تميز كردم
-   باطري فشارسنج رو كه مدتها بود تموم شده بود عوض كردم
-  لامپ توي يخچال رو كه دو هفته بود سوخته بود عوض كردم
(البته اين دوتاي آخر رو بابام خريد!)

آخ...چقدر لذت بردم!!
اين خورده كارها خيلي وقت نمي گيرن ولي اغلب رو هم جمع ميشن و وقتي همشون رو با هم انجام ميدم بعدش احساس سبكي مي كنم.
آخــــــــــــــــــــــــــــيش!!

Saturday, November 06, 2010

رانندگان حرفه اي؟؟!!!

صحنه :
اتوبان تهران - كرج
هواي باروني
سرعت 130 كيلومتر
لاين سرعت
ماشين ريو

قشنگ تصور كردين؟

حالا راننده :
برگه روزنامه رو جلوش روي فرمون پهن كرده و داره مي خونه!!!
فكر كردين همه حواسش به روزنامه بود؟
نه بابا...
گاهي هم دستشو مياورد بالا تا برف پاك كن رو بزنه!!!

Thursday, November 04, 2010

تلنگري از يك دوست

امروز يه ايميل از طرف يك دوست قديمي برام رسيد كه يه چيزايي رو برام يادآوري كرد
 اينكه چقدر از دوستاي خوبم دور شدم و دچار روزمرگي شدم
اينكه به طرز ناجوانمردانه اي خوبي هاشونو يادم رفته
اينكه چقدر قدرشونو نمي دونم و تو شلوغي دنياي خودم گم شدم
اينكه ...
 آخ ... چقدر دلم براشون تنگ شده!!
از همه اينها با ارزش تر اينه كه اين دوست عزيزم بدون هيچ پيش داوري و قضاوت عجولانه اي، اين كم كاري منو به هيچ حساب ديگه اي نذاشته و چيزي به دل نگرفته.

سارا جونم خيلي ازت ممنونم

 -----------------------------------------------------
در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند،
و در آشکارا از آنانی غافلیم که دوستمان دارند،
شاید این است دلیل تنهایی ما.

" دکتر شریعتی "

 


Friday, October 29, 2010

منزل گرفتن شيخ در سرا

و اما سه شنبه اين هفته ...
چهارشنبه هفته پيش، يعني فرداي اون شب كذايي تو خوابگاه، دوستان همكلاسي متوجه وقايع اتفاقيه شدندي و بسي فغانها كردندي كه آخر مگر ما از خيل دوستان تو نبودندي؟؟؟
القصه تعهد محضري بگرفتند كه اين هفته را به نزد ايشان اتراق بنمايم و صد البته كه بنده با اندكي تعارف شاه عبدالعظيمي (ره) قبول بنمودم و در دل از پايان دوره كارتن خوابي بسي شادي نمودم!!!
و اين هفته با معيت كليه لوازم و ملزومات به سراي ايشان وارد شدم و قسمتي از سرقفلي سرا را به نام خود بنمودم!!!

ديگه بقيه داستان هم كه معلومه :
_   قدم زدن تو محوطه و بخور بخور
_  خوردن ماكاراني دانشگاه لاي نون(چه شود!!!)
_‌  وقتي كاملا يخ زديم برگشتيم تا شام بخوريم ( اِ اِ قبلي كه شام نبود، فقط يه ميان وعده سبك بود بابا!!)
_‌ فكر كرديم يه شام سه نفره است ولي ...گويا دوستان هميشه با دوستان ديگه شون غذا ميل مي كنن!!يهو ديديم در زدن و ملتي با قابلمه اومدن تو!!
_  مسلما الان ديگه وقت فيلم ديدنه!! به مدد لب تاپ برخي دوستان فيلم بسيار زيبايي رو ديديم و دو سه كيلو ميوه ميل كرديم.جا داره از مرحومه آنجلينا جولي يادي كنيم كه نقششون اثر عميقي بر بنده داشتن!!!خدايش بيامرزاد(بنده خدا كلي واسه زنده موندن تلاش كرد ولي بالاخره كارگردان تو صحنه آخر كشتش!!)
_  از خستگي بيهوش شديم ...
به قول يكي از اساتيد گراممون (عليه الرحمه) : "خوش گذشت " كه البته ايشون از اين عبارت اون برداشتي كه همه ابناء فارسي زبان بشردارن رو نداره!!


پي نوشت1 : توجه كردين تو همه موارد به نوعي پاي خوردني وسط بود!!( البته به جز مورد آخر كه ديگه هيچ اختياري تو اون مورد نداشتيم)
پي نوشت 2 : زندگي خوابگاهي هم عالمي داره ها، حتي اگه يه شب در هفته باشه!
:

جاتون خالي رفتم فضا

سرگرم كارام بودم كه خواهرم اينا اومدن، من هم از پاي لب تاپ بلند شدم و ديگه يادم رفت كه روشن گذاشتمش
يه فيلم آورده بودن و نشستيم كه با هم ببينيم. علي كوچولو حوصله اش سررفته بود و تنهايي واسه خودش بازي مي كرد
وسط فيلم ديدم صداش نمي ياد و اين اصولا نشونه خوبي نيست و يعني يه جايي داره يه اتفاقايي مي افته!!!
رفتم تو اتاق:
چراغ اتاق خاموشه و علي يواشكي رفته سر لب تاپ و كله اشو كرده تو مانيتورش...!!! تا منو ديد پقي خنديد و در رفت!!^_^
و دنبال بازي شروع شد!!
حالا مهمونا رفتن و بقيه هم خوابيدن. بي حوصله و دمغ برگشتم سر ادامه كارم. موس رو كه تكون ميدم :

                     ________________________________________________________________

آخخخخخ...الهي قربونش برم برام يادگاري گذاشته!!!
الان به شيوه ذوق مرگانه اي دارم به كارم ادامه ميدم و واسه خودم سوت مي زنم!


پي نوشت : به نظرتون مجموعه اي از چند تا كروشه و بك اسلش و 19 تا p مي تونه يه نفر رو به فضا ببره يا يه موشك فضاپيما؟؟؟

Sunday, October 24, 2010

با هم بودن يعني...

امشب همه دور هم جمع بوديم و چقدر همه  شاد بودن؛ فقط جاي محمد و نرگس خالي بود....
دلم كلي براي جوجو تنگ شده بود و يه دل سير باهاش قايم موشك و آب بازي كردم!!
آخر شب كه رفتن احساس كردم كه چقدر ريشه هام عميقه، كه چقدر تك تك اعضاي خونواده امو دوست دارم، كه نمي تونم به دوري شون فكر كنم، و ديگه اينكه هيچ چيز جاي اين دورهمي هاي خونوادگي رو نميگيره
اميدوارم محمد و نرگس هم هميشه روزگارخوب و خوشي داشته باشن وجعشون همواره گرم باشه.

____________________________________________
پي نوشت 1 : اميدوارم همه آدما بتونن لذت بودن تو يه خونواده خوب و گرم رو تجربه كنن، به اميد اون روز ...
پي نوشت 2 : راستي من امروز بعد از مدتها كيك سيب درست كردم و اصلا بهانه دورهمي امشب همين كيك بود، چقدر هم خوشــــــمزه شده بود!!!



Friday, October 22, 2010

تجربه يه شب كارتن خوابي

پيش نوشت : امروز جمعه است ولي اين پست مخصوص چهارشنبه ايه كه گذشت.
-------------------------------------------------------------------------------------------
ديشب تو خوابگاه دانشگاه بودم، شبي پر از حس آلاخون والاخوني!!!
عصر كه رسيدم خوابگاه انقدر خسته بودم و كم خوابي داشتم كه تو نمازخونه ولو شدم، يه كتاب گذاشتم زير سرم (توجه به يكي ازمهمترين كاربردهاي كتاب!) و مانتومو انداختم روم و مثل يه خرس اصيل خوابيدم.نزديكاي اذان مغرب با روشن شدن چراغها بيدار شدم و يادم افتاد كه الان حاج آقا مي خواد بياد نماز جماعت بخونه!! زود جمع كردم و زدم بيرون.
اول رفتم سراغ انبار خوابگاهها تا سراغ وسايلم رو كه از پارسال به امون خدا ولشون كرده بودمو بگيرم.تو انبار با كوهي از وسايل كه نود درصدش بالش و پتو بود مواجه شدم و اونقدر لابه لاي اونا گشتم تا بالاخره نصف  وسايلمو پيدا كردم.
براي يه شب اقامت سرپايي يه دامن و يه پتو برداشتم كه بيارم ولي چيزي نداشتم كه اونا رو بذارم توش،خيلي گشتم حتي به يه كيسه پاره هم قانع بودم، ولي پيدا نمي كردم. يه كيسه بزرگ و باكلاس پيدا كردم كه توش يه پتو بود و تنها چيزي بود كه ميتونستم استفاده كنم. بيچاره صاحبش اسمش رو هم با ماژيك نوشته بود ولي من چاره ديگه اي نداشتم، پتوشو درآوردم و گذاشتم رو وسايلش و كيسه شو برداشتم و در رفتم!!
براي اينكه مسئول خوابگاه بهم گير نده به طور نامحسوسي پتومو بردم تو، گذاشتمش تو راهرو كنار يه سري وسايل كه نمي دونم مال كي بود و زدم بيرون!!!
تا حدوداي ساعت 7-8 واسه خودم تو محوطه خوابگاه و چمنها مي چرخيدم وبعد كه حسابي گشنم شد(چون نهار فقط يه نصفه ساندويچ رو در عرض 1 دقيقه بلعيده بودم!)نشستم تو چمنا و نصفه ديگه ساندويچمو با يه ايستك زدم به بدن!!
 وقتي كاملا از ولگردي خسته شدم رفتم تو ساختمون، ولي عجب خنده بازاري بودها، يه نفري يه پا لرل وهاردي شده بودم!!
فكر كن با مانتو و مقنعه و كوله پشتي به پشت رفتم تو حموم كه مانتو اينامو دربيارم. دو تا دختره با دهن باز و چشاي گرد شده زل زده بودن به من،بنده خداها حق داشتن خب!!
حالا ديگه من با لباس خونه بودم و همه فكر ميكردن من مال اون خوابگاهم...!!در كمال آرامش رفتم و پتومو برداشتم و بردم تو سالن مطالعه پيش بقيه وسايلم. اين بچه درس خونايي كه تو مهر ماه ميرن تو سالن مطالعه و بكوب درس ميخونن رو هم حسابي كچل كردم، از بس كه هي رفتم و اومدم و صداي خش خش مشما درآوردم و بذار نگم كه اونجا چيپس هم خوردم .....قرچ ....قرچ...!!
هي از سالن تلوزيون ميرفتم تو سالن مطالعه و مي اومدم تا ساعت 1 كه ديگه رختخواب سلطنتي رو انداختم كه بخوابم، اين رختخواب سلطنتي بدين شرح بود :
زيرانداز : نصف پتو
روانداز : نصف ديگه پتو
بالش : شلوار جين هزار تا شده
چراغ خواب : حدود 10-15 تا لامپ مهتابي سقفي كه دقيقا تو دماغ آدم باشه
اون وسطا هر وقت خواستم برم دستشويي يا آشپزخونه يواشكي دمپايي يكي رو مي پوشيدم و براي اينكه لو نرم مي دويدم كه زودتر برگردم و بذارم سرجاش!! آخه نمي شد كه هر دفه كفش بپوشم، تازه معلوم ميشد مال اونجا نيستم!
امان از وقتي كه مامور حضور غياب اومد تو سالن تلوزيون و گفت شماره اتاقتون رو بگين....
من در كمال صداقت گفتم" من مال اين خوابگاه نيستم " و طبعا طرف كه ظاهرمو با بلوز دامن گل من گلي ديد فكر كرد مال خوابگاه بغلي ام و امشب اومدم پيش دوستام... خب من كه مسئول برداشت هاي مردم نيستم !
حالا گير داده بود شماره اتاق دوستات چنده؟ كدوم طبقه ان؟ اسمشون چيه ؟ من هم كه نه دوست دارم و نه مي تونم دروغ بگم، خلاصه به يه زحمتي دست به سرش كردم و گفتم " تا دو سه دقه ديگه همين دور و برا هستي؟خودم ميام بهت ميگم."
حالا بگرد تا منو پيدا كني...!!!
هر جوري بود شب رو صبح كردم و صبح با صداي گرفته و سرماخوردگي بيدار شدم.
هر چي فحش بلد بودم به اين درس تحت فشار كه منو مجبور مي كرد يه شب تو اين شهر بمونم دادم.واقعا كه ذات درس تحت فشاره!!


Monday, October 18, 2010

يه هفته واسه خودم

دوست دارم يك هفته واسه خودم باشم،
تو اتاق خوشگلم كه بعد از مدتها تونستم دوباره طبق سليقه خوب خودم بچينمش
واسه خودم نقاشي بكشم ( البته از اونايي كه هر كي مي بينه اول ميپرسه ببخشيد ميشه توضيح بدي اين چيه؟!!)
شبا فيلم ببينم و هله هوله بخورم  و بعدش تا صبح كتاب بخونم
با آرامش و دور از هياهو به همه چيز فكر كنم و از خودم سوالاي عجيب غريب بپرسم
واسه جواب دادن بهشون هي با خودم كلنجار برم
وقتي خسته شدم يه فيلم ديگه ببينم يا يه كم تو نت بچرخم
و ....
اين جور وقتا احساس مي كنم ابعاد تازه اي از خودمو كشف مي كنم و يه جورايي ميرم تا ته ِ افكارمو مي جورم!!
آخ دلم خواست...!!

اسباب كشي

آخيش ... بالاخره اين اسباب كشي طولاني تموم شد!
البته كاملا كه نه،
هنوز تابلوهامو نزدم، آينه نخريدم، لباساي توي كمد يه كم نامرتبه، با تغييراتي هم كه دادم الان يه راحتي كوچولو كم دارم !!
انگار تموم نشده نه؟!!

اينجا رو خيلي دوست دارم و از اين جابجايي به شدت سخت ، بينهايت خوشحالم!!

Friday, October 15, 2010

يه نفس عميــــــــــــــق

الان مي خوام يه نفس عميـــــــــــــــــق بكشم ..... آنقدر عميق كه تا ته ريه هام پر از اكسيژن بشه ...
 .
 .
 .
 .
 .
.

آخيــــــــــش ... خيلي خوب بود، جونم تازه شد!!