Friday, October 29, 2010

منزل گرفتن شيخ در سرا

و اما سه شنبه اين هفته ...
چهارشنبه هفته پيش، يعني فرداي اون شب كذايي تو خوابگاه، دوستان همكلاسي متوجه وقايع اتفاقيه شدندي و بسي فغانها كردندي كه آخر مگر ما از خيل دوستان تو نبودندي؟؟؟
القصه تعهد محضري بگرفتند كه اين هفته را به نزد ايشان اتراق بنمايم و صد البته كه بنده با اندكي تعارف شاه عبدالعظيمي (ره) قبول بنمودم و در دل از پايان دوره كارتن خوابي بسي شادي نمودم!!!
و اين هفته با معيت كليه لوازم و ملزومات به سراي ايشان وارد شدم و قسمتي از سرقفلي سرا را به نام خود بنمودم!!!

ديگه بقيه داستان هم كه معلومه :
_   قدم زدن تو محوطه و بخور بخور
_  خوردن ماكاراني دانشگاه لاي نون(چه شود!!!)
_‌  وقتي كاملا يخ زديم برگشتيم تا شام بخوريم ( اِ اِ قبلي كه شام نبود، فقط يه ميان وعده سبك بود بابا!!)
_‌ فكر كرديم يه شام سه نفره است ولي ...گويا دوستان هميشه با دوستان ديگه شون غذا ميل مي كنن!!يهو ديديم در زدن و ملتي با قابلمه اومدن تو!!
_  مسلما الان ديگه وقت فيلم ديدنه!! به مدد لب تاپ برخي دوستان فيلم بسيار زيبايي رو ديديم و دو سه كيلو ميوه ميل كرديم.جا داره از مرحومه آنجلينا جولي يادي كنيم كه نقششون اثر عميقي بر بنده داشتن!!!خدايش بيامرزاد(بنده خدا كلي واسه زنده موندن تلاش كرد ولي بالاخره كارگردان تو صحنه آخر كشتش!!)
_  از خستگي بيهوش شديم ...
به قول يكي از اساتيد گراممون (عليه الرحمه) : "خوش گذشت " كه البته ايشون از اين عبارت اون برداشتي كه همه ابناء فارسي زبان بشردارن رو نداره!!


پي نوشت1 : توجه كردين تو همه موارد به نوعي پاي خوردني وسط بود!!( البته به جز مورد آخر كه ديگه هيچ اختياري تو اون مورد نداشتيم)
پي نوشت 2 : زندگي خوابگاهي هم عالمي داره ها، حتي اگه يه شب در هفته باشه!
:

جاتون خالي رفتم فضا

سرگرم كارام بودم كه خواهرم اينا اومدن، من هم از پاي لب تاپ بلند شدم و ديگه يادم رفت كه روشن گذاشتمش
يه فيلم آورده بودن و نشستيم كه با هم ببينيم. علي كوچولو حوصله اش سررفته بود و تنهايي واسه خودش بازي مي كرد
وسط فيلم ديدم صداش نمي ياد و اين اصولا نشونه خوبي نيست و يعني يه جايي داره يه اتفاقايي مي افته!!!
رفتم تو اتاق:
چراغ اتاق خاموشه و علي يواشكي رفته سر لب تاپ و كله اشو كرده تو مانيتورش...!!! تا منو ديد پقي خنديد و در رفت!!^_^
و دنبال بازي شروع شد!!
حالا مهمونا رفتن و بقيه هم خوابيدن. بي حوصله و دمغ برگشتم سر ادامه كارم. موس رو كه تكون ميدم :

                     ________________________________________________________________

آخخخخخ...الهي قربونش برم برام يادگاري گذاشته!!!
الان به شيوه ذوق مرگانه اي دارم به كارم ادامه ميدم و واسه خودم سوت مي زنم!


پي نوشت : به نظرتون مجموعه اي از چند تا كروشه و بك اسلش و 19 تا p مي تونه يه نفر رو به فضا ببره يا يه موشك فضاپيما؟؟؟

Sunday, October 24, 2010

با هم بودن يعني...

امشب همه دور هم جمع بوديم و چقدر همه  شاد بودن؛ فقط جاي محمد و نرگس خالي بود....
دلم كلي براي جوجو تنگ شده بود و يه دل سير باهاش قايم موشك و آب بازي كردم!!
آخر شب كه رفتن احساس كردم كه چقدر ريشه هام عميقه، كه چقدر تك تك اعضاي خونواده امو دوست دارم، كه نمي تونم به دوري شون فكر كنم، و ديگه اينكه هيچ چيز جاي اين دورهمي هاي خونوادگي رو نميگيره
اميدوارم محمد و نرگس هم هميشه روزگارخوب و خوشي داشته باشن وجعشون همواره گرم باشه.

____________________________________________
پي نوشت 1 : اميدوارم همه آدما بتونن لذت بودن تو يه خونواده خوب و گرم رو تجربه كنن، به اميد اون روز ...
پي نوشت 2 : راستي من امروز بعد از مدتها كيك سيب درست كردم و اصلا بهانه دورهمي امشب همين كيك بود، چقدر هم خوشــــــمزه شده بود!!!



Friday, October 22, 2010

تجربه يه شب كارتن خوابي

پيش نوشت : امروز جمعه است ولي اين پست مخصوص چهارشنبه ايه كه گذشت.
-------------------------------------------------------------------------------------------
ديشب تو خوابگاه دانشگاه بودم، شبي پر از حس آلاخون والاخوني!!!
عصر كه رسيدم خوابگاه انقدر خسته بودم و كم خوابي داشتم كه تو نمازخونه ولو شدم، يه كتاب گذاشتم زير سرم (توجه به يكي ازمهمترين كاربردهاي كتاب!) و مانتومو انداختم روم و مثل يه خرس اصيل خوابيدم.نزديكاي اذان مغرب با روشن شدن چراغها بيدار شدم و يادم افتاد كه الان حاج آقا مي خواد بياد نماز جماعت بخونه!! زود جمع كردم و زدم بيرون.
اول رفتم سراغ انبار خوابگاهها تا سراغ وسايلم رو كه از پارسال به امون خدا ولشون كرده بودمو بگيرم.تو انبار با كوهي از وسايل كه نود درصدش بالش و پتو بود مواجه شدم و اونقدر لابه لاي اونا گشتم تا بالاخره نصف  وسايلمو پيدا كردم.
براي يه شب اقامت سرپايي يه دامن و يه پتو برداشتم كه بيارم ولي چيزي نداشتم كه اونا رو بذارم توش،خيلي گشتم حتي به يه كيسه پاره هم قانع بودم، ولي پيدا نمي كردم. يه كيسه بزرگ و باكلاس پيدا كردم كه توش يه پتو بود و تنها چيزي بود كه ميتونستم استفاده كنم. بيچاره صاحبش اسمش رو هم با ماژيك نوشته بود ولي من چاره ديگه اي نداشتم، پتوشو درآوردم و گذاشتم رو وسايلش و كيسه شو برداشتم و در رفتم!!
براي اينكه مسئول خوابگاه بهم گير نده به طور نامحسوسي پتومو بردم تو، گذاشتمش تو راهرو كنار يه سري وسايل كه نمي دونم مال كي بود و زدم بيرون!!!
تا حدوداي ساعت 7-8 واسه خودم تو محوطه خوابگاه و چمنها مي چرخيدم وبعد كه حسابي گشنم شد(چون نهار فقط يه نصفه ساندويچ رو در عرض 1 دقيقه بلعيده بودم!)نشستم تو چمنا و نصفه ديگه ساندويچمو با يه ايستك زدم به بدن!!
 وقتي كاملا از ولگردي خسته شدم رفتم تو ساختمون، ولي عجب خنده بازاري بودها، يه نفري يه پا لرل وهاردي شده بودم!!
فكر كن با مانتو و مقنعه و كوله پشتي به پشت رفتم تو حموم كه مانتو اينامو دربيارم. دو تا دختره با دهن باز و چشاي گرد شده زل زده بودن به من،بنده خداها حق داشتن خب!!
حالا ديگه من با لباس خونه بودم و همه فكر ميكردن من مال اون خوابگاهم...!!در كمال آرامش رفتم و پتومو برداشتم و بردم تو سالن مطالعه پيش بقيه وسايلم. اين بچه درس خونايي كه تو مهر ماه ميرن تو سالن مطالعه و بكوب درس ميخونن رو هم حسابي كچل كردم، از بس كه هي رفتم و اومدم و صداي خش خش مشما درآوردم و بذار نگم كه اونجا چيپس هم خوردم .....قرچ ....قرچ...!!
هي از سالن تلوزيون ميرفتم تو سالن مطالعه و مي اومدم تا ساعت 1 كه ديگه رختخواب سلطنتي رو انداختم كه بخوابم، اين رختخواب سلطنتي بدين شرح بود :
زيرانداز : نصف پتو
روانداز : نصف ديگه پتو
بالش : شلوار جين هزار تا شده
چراغ خواب : حدود 10-15 تا لامپ مهتابي سقفي كه دقيقا تو دماغ آدم باشه
اون وسطا هر وقت خواستم برم دستشويي يا آشپزخونه يواشكي دمپايي يكي رو مي پوشيدم و براي اينكه لو نرم مي دويدم كه زودتر برگردم و بذارم سرجاش!! آخه نمي شد كه هر دفه كفش بپوشم، تازه معلوم ميشد مال اونجا نيستم!
امان از وقتي كه مامور حضور غياب اومد تو سالن تلوزيون و گفت شماره اتاقتون رو بگين....
من در كمال صداقت گفتم" من مال اين خوابگاه نيستم " و طبعا طرف كه ظاهرمو با بلوز دامن گل من گلي ديد فكر كرد مال خوابگاه بغلي ام و امشب اومدم پيش دوستام... خب من كه مسئول برداشت هاي مردم نيستم !
حالا گير داده بود شماره اتاق دوستات چنده؟ كدوم طبقه ان؟ اسمشون چيه ؟ من هم كه نه دوست دارم و نه مي تونم دروغ بگم، خلاصه به يه زحمتي دست به سرش كردم و گفتم " تا دو سه دقه ديگه همين دور و برا هستي؟خودم ميام بهت ميگم."
حالا بگرد تا منو پيدا كني...!!!
هر جوري بود شب رو صبح كردم و صبح با صداي گرفته و سرماخوردگي بيدار شدم.
هر چي فحش بلد بودم به اين درس تحت فشار كه منو مجبور مي كرد يه شب تو اين شهر بمونم دادم.واقعا كه ذات درس تحت فشاره!!


Monday, October 18, 2010

يه هفته واسه خودم

دوست دارم يك هفته واسه خودم باشم،
تو اتاق خوشگلم كه بعد از مدتها تونستم دوباره طبق سليقه خوب خودم بچينمش
واسه خودم نقاشي بكشم ( البته از اونايي كه هر كي مي بينه اول ميپرسه ببخشيد ميشه توضيح بدي اين چيه؟!!)
شبا فيلم ببينم و هله هوله بخورم  و بعدش تا صبح كتاب بخونم
با آرامش و دور از هياهو به همه چيز فكر كنم و از خودم سوالاي عجيب غريب بپرسم
واسه جواب دادن بهشون هي با خودم كلنجار برم
وقتي خسته شدم يه فيلم ديگه ببينم يا يه كم تو نت بچرخم
و ....
اين جور وقتا احساس مي كنم ابعاد تازه اي از خودمو كشف مي كنم و يه جورايي ميرم تا ته ِ افكارمو مي جورم!!
آخ دلم خواست...!!

اسباب كشي

آخيش ... بالاخره اين اسباب كشي طولاني تموم شد!
البته كاملا كه نه،
هنوز تابلوهامو نزدم، آينه نخريدم، لباساي توي كمد يه كم نامرتبه، با تغييراتي هم كه دادم الان يه راحتي كوچولو كم دارم !!
انگار تموم نشده نه؟!!

اينجا رو خيلي دوست دارم و از اين جابجايي به شدت سخت ، بينهايت خوشحالم!!

Friday, October 15, 2010

يه نفس عميــــــــــــــق

الان مي خوام يه نفس عميـــــــــــــــــق بكشم ..... آنقدر عميق كه تا ته ريه هام پر از اكسيژن بشه ...
 .
 .
 .
 .
 .
.

آخيــــــــــش ... خيلي خوب بود، جونم تازه شد!!