Monday, November 29, 2010

مكتوب يعني همين

گاهی گمان نمی کنی ...
                            ولی می شـــود 

                                           گاهی نمی شود که نمــی شــــــــــــود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت اســـت 

                                         گاهی نگفته قرعه به نام تو می شـــود 

گاهی گدایٍ گدایی و
                    بخت یار نیســـت 

                                       گاهی تمام شهر گدای تو می شـــــــود ...

Friday, November 19, 2010

اندر باب اردو

خودمو نشناخته بودم
فكر مي كردم مي تونم بدون شما برم
اصلا فكر نمي كردم  اين جوري باشه
با خودم گفتم انگار كه دارم با تور ميرم و هيچ كس رو نمي شناسم اين هم يه مدل مسافرته ديگه!
ولي نشد....
نتونستم ...
درست لحظه اي كه چمدونم رو گذاشتم رو اولين پله قطار و سوار شدم، از اومدنم پشيمون شدم!
وقتي وارد كوپه شدم و سر جام نشستم ديگه مي خواستم زار بزنم.
يه بغضي تو گلوم جمع شده بود و مي خواستم فرياد بزنم.
صداي خنده هاي مينا تو گوشم بود
زهرا رو مي ديدم كه آروم  بهم مي خنديد و چشمك مي زد
مريم و غزاله ريز ريز مي گفتن و مي خنديدن
زهره رو مي ديدم كه داشت يه خاطره واسه فاطمه مي گفت و دوتايي يواشكي مي خنديدن
هدي و دوستاش سرشار از انرژي بالا پايين مي رفتن
...
لحظه اي از جلوي چشام كنار نمي رفتين
هر صحبتي پيش مي اومد مي گفتم اگه بچه ها بودن فلاني الان اينو مي گفت اون يكي اينو مي گفت
صداي همتون تو گوشم بود
صداي خنده ها، شوخي ها، خاطره ها ...
حتي اسمهاي همسفر هامو نمي تونستم ياد بگيرم
اسم يكيشون مينا بود، سختم بود صداش كنم
تصوير ميناي خودمون ميومد جلوي چشام ...
من با شما رفتم سفر، با همه شما
آخ چه عذابي بود انداختن عكس هاي دسته جمعي !
كه دلم مي خواست غيب مي شدم
كه يادم مي رفت شماها نيستين وناخودآگاه بين چهره ها ميگشتم دنبال شما ها كه كنار هم وايسيم تو عكس ...
تلاش زيادي مي خواست كه چيزي از درونم بروز ندم و انرژي منفي به جمع ندم
ولي چون قول داده بودم همه تلاشمو كردم تا از اين سفر لذت ببرم
همسفرهاي خيلي خوبي هم داشتم، فقط جاي خالي شما رو نمي تونستم تحمل كنم ...
باور كنيد يا نه، من با شما رفتم
با همه شما

--------------------------------------------------------------------
پي نوشت : اين سفراردوي خوزستان دانشگاه بود. من پارسال نتونستم با بچه هاي خودمون برم و امسال با سال پاييني ها رفتم.





Thursday, November 18, 2010

امان از اين دلتنگي




محمد جونم و نرگس عزيزم ، خيلي دلمون براتون تنگ شده... 

Monday, November 08, 2010

جايگزين محبوب ديرين شدم !!

ديروز جلسه اول كلاسم بود !
وقتي به بچه ها معرفي شدم و فهميدن كه جاي معلم قبليشون اومدم اخماشون رفت تو هم و بعضي هاشون زير لبي هي غرغر مي كردن !البته كه دركشون مي كردم، معلم قبليشونو خيلي دوست داشتن حالا بماند چرا!!
جايگزين شدن به جاي يه معلم محبوب خيلي سخته، اميدوارم بتونم مثل معلم قبليشون جايگاه خوبي بينشون پيدا كنم
اول يه كم باهاشون صحبت كردم و ازشون خواستم منو با معلم قبلي مقايسه نكنن و به عنوان يه فرد جديد بدون پيش داوري برخورد كنن
اول مقاومت مي كردن و سعي مي كردن با شلوغ كردن و به هم ريختن كلاس اعتراضشون رو نشون بدن كه ناگهان با اون روي جدي بنده روبرو شدند!!!!
  بعد از كوبيده شدن دستي روي ميز و فرياد " كافيه ديگه " همشون آروم شدن، ولي اين آرامش دوزار نمي ارزه زيرا كه بدون دموكراسي بوجود اومده بود!! ولي لـــــــــــازم بود..!!
بنابراين پس از نشان دادن اندكي جذبه تلاش در جهت برقراري ارتباط سالم نموديم كه بسي بيش از انتظارمان هم موفق شديم!!
آخراي كلاس ديگه از صرافت به هم ريختن كلاس افتاده بودن و خودشون نظم رو برقرار مي كردن!!!
يه چند تايي شلوغ مي كردن و تيكه مينداختن كه بقيه يواشكي و كاملا دوستانه بهش تذكر مي دادن و هي ميگفتن : " ببند ! ... هيس... !!"
و من هم كه اصلا نمي شنيدم!!
خلاصه با اينكه فكر نمي كردم تو يه جلسه اينقدر پيشرفت كنم ولي تونستم رابطه خيلي خوبي باهاشون برقرار كنم.
الحق بچه هاي خوبي هم هستن. ^_^

-------------------------------------------------------
پي نوشت : فونت قبلي خيلي تو هم بود، خودم نمي تونستم بخونمش شما چه جوري مي خونين؟!!
اميدوارم اين يكي بهتر باشه.

Sunday, November 07, 2010

آخـــــــــــــيش!!!

ديشب كلي از خرده كارايي كه مدتها بود مي خواستم انجام بدم رو انجام دادم :
-  كفش كوهم رو با دقت تميز كردم و واكس زدم
-  باطري ساعتم رو خريدم
-  شلوارم رو دادم خياطي كوتاه كردن
-  چند تا خرده ريز كه خيلي وقت بود لازم داشتم خريدم
-  يه مانتو شلوار كه بايد با دست شسته مي شد رو شستم
-  كفش سفيدام رو كه چون تميز كردنش خيلي سخت بود كثيف مونده بود تميز كردم
-   باطري فشارسنج رو كه مدتها بود تموم شده بود عوض كردم
-  لامپ توي يخچال رو كه دو هفته بود سوخته بود عوض كردم
(البته اين دوتاي آخر رو بابام خريد!)

آخ...چقدر لذت بردم!!
اين خورده كارها خيلي وقت نمي گيرن ولي اغلب رو هم جمع ميشن و وقتي همشون رو با هم انجام ميدم بعدش احساس سبكي مي كنم.
آخــــــــــــــــــــــــــــيش!!

Saturday, November 06, 2010

رانندگان حرفه اي؟؟!!!

صحنه :
اتوبان تهران - كرج
هواي باروني
سرعت 130 كيلومتر
لاين سرعت
ماشين ريو

قشنگ تصور كردين؟

حالا راننده :
برگه روزنامه رو جلوش روي فرمون پهن كرده و داره مي خونه!!!
فكر كردين همه حواسش به روزنامه بود؟
نه بابا...
گاهي هم دستشو مياورد بالا تا برف پاك كن رو بزنه!!!

Thursday, November 04, 2010

تلنگري از يك دوست

امروز يه ايميل از طرف يك دوست قديمي برام رسيد كه يه چيزايي رو برام يادآوري كرد
 اينكه چقدر از دوستاي خوبم دور شدم و دچار روزمرگي شدم
اينكه به طرز ناجوانمردانه اي خوبي هاشونو يادم رفته
اينكه چقدر قدرشونو نمي دونم و تو شلوغي دنياي خودم گم شدم
اينكه ...
 آخ ... چقدر دلم براشون تنگ شده!!
از همه اينها با ارزش تر اينه كه اين دوست عزيزم بدون هيچ پيش داوري و قضاوت عجولانه اي، اين كم كاري منو به هيچ حساب ديگه اي نذاشته و چيزي به دل نگرفته.

سارا جونم خيلي ازت ممنونم

 -----------------------------------------------------
در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند،
و در آشکارا از آنانی غافلیم که دوستمان دارند،
شاید این است دلیل تنهایی ما.

" دکتر شریعتی "