Saturday, May 26, 2012

تست انتشار همزمان

الان دارم دوتایی شون رو با هم تست می کنم :)

سه …دو…یک..فووو…..فووووت..

avatar

Saturday, July 30, 2011

یک خداحافظی برای سلامی دوباره

به دلیل صعب العبور بودن مسیر رسیدن به بلاگر به دلیل فیلتر بودن، هر چند دل ملوکانه مان برایش تنگ می شود، اینجا را با چشمانی اشکبار و دلی اندوهگین، به مقصد زیر ترک می نماییم 
باشد که آنجا شبها سر راحت بر بالین نهاده و بدون اعمال شاقه آپ نماییم و دوستان نیز بدون شکنجه محظوظ و ملذ شوند!!!ا
آمــــــــــــــین





خواهشمندیم ما را از نظرات اندیشمندانه و فیلسوفانه خود محروم نفرمایید، حتی اگر فقط یک لبخند :) باشد!!ا
زیرا که گاه دل ما فقط به همین نظرات خوش است ....ا

Thursday, June 23, 2011

به نظر شما دو دو تا چند تا میشه؟

بالاخره تموم شد این دوره لیسانس کذایی !!!  ا
نمی دونم مهندس شدن واقعا هدف من بود یا نه ولی فقط می دونم الان می تونم کوله مو بردارم و برم سراغ همه اون چیزایی که برام دغدغه هستن و دوستشون دارم.
خسته شدم از این همه عدد و رقم و طراحی پروژه، اصلا به نظر من این حساب کتابا یه پاشون می لنگه، آخه هر چی من حساب می کنم دو دوتا یه دفعه میشه پنج تا یه دفعه میشه پنجاه تا، یه بار هم شد پنج هزارتا یه دفعه هم اصلا نتونستم صفراش رو بشمرم بس که زیاد بود!!ا
به نظر من یه مهندس باید یه خط کش و ماشین حساب هم از جنس دلش داشته باشه و آخر پروژه ضریب خطاهاشو با اونا محاسبه کنه وگرنه همش دور خودش می چرخه و فقط تا نوک دماغشو می تونه ببینه!!ا


Monday, May 30, 2011

دوستانی بهتر از برگ درخت

بعد از این همه سکوت حرف زدن چقدر سخته!!!
ولی چیزی که باعث میشه شکستن این سکوت شیرین و دوست داشتنی بشه اینه که بدونی عزیزانی داری "بهتر از برگ درخت" که دوستت دارن و حرفات هرچند هم از نظر خودت پرت و پلا باشه براشون مهمه.
دوستانی که وجودشون زنده مانی رو به زندگانی تبدیل می کنه وحس "بودن" به آدم میده.

خدایا، بهترین ها رو روزیشون قرار بده و همیشه پشت و پناهشون باش.





پ.ن : ســــــــــــــــــــــــــــارا جـــــــونم دوووووووووووووووووووووست دارم  یه عالمه :)



" اهل كاشانم 

روزگارم بد نيست

تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي 

مادري دارم ، بهتر از برگ درخت 

دوستاني ، بهتر از آب روان 


و خدايي كه در اين نزديكي است :

لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند

روي آگاهي آب ، روي قانون گياه . "


 

Thursday, January 27, 2011

خوراك موسيقيايي اين روزهاي من

از قبل از امتحانا همه لحظه هام با زمزمه اين آهنگ گذشته، هر چقدرهم گوش ميدم سير نمي شم، واقعا چـــــرا خسته نمي شم ازش؟!

می و میخانه با صدای استاد شاهزیدی

می و میخانه مست و می کشان مست
زمین مست و زمان مست، آسمان مست
نسیم از حلقه زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ و باغبان مست
تا زدم یک جرعه می از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشی ز دستت
شد زمین مست آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
تو زمزمه چنگ و عود منی
نغمه خفته در تار و پود منی
تو باده و جام و سبوی منی
مایه هستی و های و هوی منی
گرچه مست مستم نه می پرستم
به هر دو جهان مست عشق تو هستم
تا من چشم مست تو دیدم
ز ساغر عشقت دو جرعه چشیدم
شد زمین مست آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست

وقتي كه من عاشقش شدم...

چند وقت پيش رفته بودم كتابفروشي كتاب بخرم. كتابامو كه خريدم داشتم طبق عادت يه چرخي هم تو اون پاساژ جديده مي زدم كه ديدمش.
وقتي به خودم اومدم ديدم چهارچشمي بهش زل زدم. رفتم يه كم اون طرف تر و فكر كردم كه فراموشش كردم ولي وقتي به خودم اومدم ديدم روبروش واستادم و زل زدم بهش. دلمو زدم به دريا و رفتم جلو و ...
و براي هميشه مال خودم شد!
.
.
.
.
.
.
.
.




يه وقتايي انقدر بهش زل مي زنم كه احساس مي كنم يكي از اون دو تام
همون كه كوچيكتره ها...آخه به نظرم شيطون تره، بزرگه به نظرم خيلي خانومونه است!
اين دقيقا همون كودك درون خودمه، انگار كه از درونياتم عكس گرفته باشن...


البته جزئيات تابلو خيلي بيشتر از اينه، خوب تو عكس نمي افتاد، نه كه مثل خودم خجالتيه...! ^_^

خال خاليه خالي

نميشه گفت درگير امتحانا بودم، اصلا دستم به نوشتن نمي رفت
دفترم مدتيه خالي مونده، خالي خال خاليه خالي!*
دلم مي خواست اصلا كاسه كوزه مو جمع كنم و برم سمت پلوتو ملوتو اينا
مريخ كه شلوغ شده، هر كي از رفيقش قهر مي كنه ميگه ميخوام برم مريخ!!
به نظر من آدما يه جاهايي تو گذشته شون يه چيزي شبيه ميخ كوبيدن كه نمي تونن به سادگي ازش بگذرن
اگه شازده كوچولو بود مي گفت در قبال گلشون مسئولن،
به هر حال نتونستم بذارم برم!
اه....افتادم به چرت و پرت...
واسه همينه دستم به نوشتن نميره ديگه!




* ياد پوپك عزيز به خير، چقده بچه بودم دوسش داشتم....

Wednesday, January 05, 2011

آخرين نفس

تمام شد،
به همين سادگي
بدون خداحافظي
كه به سلامي هم شروع نشده بود.
مثل آن وقتها كه مي رفتيم عيد ديدني
صاحبخانه اگر نبود،
يادداشت مي گذاشتيم :

" آمديم ، نبوديد ، رفتيم... عيد تان مبارك "

__________________________________________________________________________________

بعدا نوشت : ديدي گفتم....!!

Monday, December 20, 2010

يكي از تفريحات من اينه كه...

انقده كيــــــف مي كنم با يه نفر جلوي ويترين طلا فروشي وايستم به طلاهاي زمخت و بي ريخت بخندم!!!
از اونايي كه زنجيرش دو كاره اس، جاي زنجير ماشين هم ميشه ازش استفاده كرد!
يا از اين النگو -  دستبندهايي كه مثل يه ليوانن كه تهشو زدن، از بس كه پهن ان!
ووووووي اين سينه ريز جوادي ها رو كه نگـــــــــو!
تو همه طلا فروشي ها هم از اين طلاها هست، بالا شهر و پايين شهر

___________________________________
مي دونم اين تفريح يه كم خبيثانه است و بايد به سليقه هر انساني احترام گذاشت وهر كس حق داره از هر نوع زيورآلاتي كه دوست داره استفاده كنه، گيرم كه من دوست داشته باشم ظريف باشه
ولي
.
.
.
.
باور كنين خــــيـلي حال ميده!!!

Friday, December 17, 2010

تو فقط بگو چشم

مي گويند حرف نزن
مي گويند نظر نده
مي گويند مخالفت نكن
مي گويند اصلا چرا گفتگو؟!!!
كه اينها همه اش بي احترامي و بي ادبي است

تو فقط تاييد كن و بگو چشم
اگر هم اشتباه بود بگو چشم
به تو چه كه درست است يا غلط؟
خب زندگي خودت باشد
به تو چه مربوط؟
دموكراسي و گفتمان هم برود كشكش را بسابد
اگر شما كسي را آدم حساب كني كه با او گفتگو نمي كني!
تبادل نظر و درد دل نمي كني،
فقط گوش مي دهي و تاييد مي كني
خودت هم يك كلام حرف نمي زني.
اين يعني تو براي او ارزش قايل هستي
حالا اگر بيايي و بگويي به نظر من...
نه....نه خراب شد ديگر
ممكن است فكر كنند تو برايشان پشيزي ارزش قايل نيستي
و اصلا آدم حسابشان نمي كني
نه اينكه آدمها اصلا تعاملي با هم ندارند،
تو اگر بخواهي تعامل داشته باشي يعني يا خودت خارج آدميزادي يا آنها را آدم حساب نياورده اي
پس كار خراب مي شود
تو همان بهتر است فقط تاييد كني و حرفهايت را پيش خودت نگهداري
اين طوري همه راضي مي شوند

Thursday, December 16, 2010

چه حسرتي خوردم...

انگار اصلا مال اين زمونه نبود، شايد هم من تو زمان پرت شده بودم عقب
پيرمرد بساطش رو پهن كرده بود گوشه پياده رو
يه ترازو هم گذاشته بود جلوش
از همونا كه كلاس سوم ابتدايي مي ساختيم
يه تيكه چوب كه از دو سرش چند تا تيكه طناب آويزونه و دو تا بشقاب به سر طنابا وصله!
دوست داشتم وايسم تماشاش كنم ولي ديرم شده بود، گفتم برگشتني ميام.
وقتي برگشتم رفته بود....
شايد هم برگشته بود به عصر خودش!!!

Monday, December 13, 2010

بيا مسيح من

گرد و خاك اين زندگي چنان به جانم نشسته
كه توان نفس كشيدن ندارم،

بيا مسيح من

بيا،

من غسل تعميدي دوباره مي خواهم....

ف.يس بوك و ميان ترم طراحي سيستم هاي تحت فشار!!

1- پشت ميزم مي شينم
2- كتاب و دفترمو باز مي كنم و لب تاپ رو روشن مي كنم
3- خب سيستم زود مياد بالا و با ابزارهاي لازم ( اسمشو نمي برم!) وارد سايت مربوطه مي شم
تا اينجا خوب بود، ادامه ميدم...
4- مي بينم طول مي كشه تا لاگين بشه بنابراين شروع مي كنم به خوندن مقدمه كتاب
5-زمان مي گذرد و ... 
فصل اول كتاب رو تموم مي كنم،اين ور چي؟ موفق به باز كردن صفحه خودم و يكي دو تا نوتيفيكيشن ميشم، هـــــــورا!!
البته يكيش هنوز كامل نيومده ها!
6- فصل دوم رو هم مي خونم و هي صفحاتي كه گير مي كنن رو ريفرش مي كنم....
7- فقط يه فصل مونده تا كتابو تموم كنم و از طرف ديگه فقط چند تا كامنت خوندم! دي:
راجع به عكسا چيزي نمي گم چون ديگه اعصاب ندارم!!!

چرا تازگي اين جوري شده؟
هرچي از ابزارهاي لازم متنوع هم استفاده مي كنم فايده نداره!!


يه وسواس جديد پيدا كردم!


هيچ آيتم نخونده اي نبايد تو ميل باكسم باشه...
هر نيم ساعت يه بار صفحه ايميل هام رو ريفرش مي كنم ببينم ايميل جديد اومده يا نه
بعد اگه حتي يه اسپم هم اومده باشه بايد برم ديليتش كنم
وگرنه خوابم نمي بره!
كــــــــمك...!!!

شوخي لايت...!!

عصر امروز نيت نموديم با برادر گراممان يك فقره شوخي لايت بنماييم،
چنان جدي شد كه از كمبود نفس كل صورت مباركشان قرمزگشته و تا چندي سرفه مي نمودند!!!
بنده خدا بسيار هم مرام گذاشته، ‌به روي ما نياورد و چنان برخورد نمودند كه گويا همان لايت بوده است.
 كاش اقلا يك نيمچه اعتراضي مي كرد، نزد خود ملوكانه مان بسي شرمنده گشتيم...!
بارالها مگر ما چه كم داريم؟!
خب به ما هم از اين جنبه ها ارزاني بفرما!