Thursday, December 16, 2010

چه حسرتي خوردم...

انگار اصلا مال اين زمونه نبود، شايد هم من تو زمان پرت شده بودم عقب
پيرمرد بساطش رو پهن كرده بود گوشه پياده رو
يه ترازو هم گذاشته بود جلوش
از همونا كه كلاس سوم ابتدايي مي ساختيم
يه تيكه چوب كه از دو سرش چند تا تيكه طناب آويزونه و دو تا بشقاب به سر طنابا وصله!
دوست داشتم وايسم تماشاش كنم ولي ديرم شده بود، گفتم برگشتني ميام.
وقتي برگشتم رفته بود....
شايد هم برگشته بود به عصر خودش!!!

1 comments:

zarinaz said...

dorood mahdiye jan sepas az tavajohetoon be weblogam.