Monday, December 20, 2010

يكي از تفريحات من اينه كه...

انقده كيــــــف مي كنم با يه نفر جلوي ويترين طلا فروشي وايستم به طلاهاي زمخت و بي ريخت بخندم!!!
از اونايي كه زنجيرش دو كاره اس، جاي زنجير ماشين هم ميشه ازش استفاده كرد!
يا از اين النگو -  دستبندهايي كه مثل يه ليوانن كه تهشو زدن، از بس كه پهن ان!
ووووووي اين سينه ريز جوادي ها رو كه نگـــــــــو!
تو همه طلا فروشي ها هم از اين طلاها هست، بالا شهر و پايين شهر

___________________________________
مي دونم اين تفريح يه كم خبيثانه است و بايد به سليقه هر انساني احترام گذاشت وهر كس حق داره از هر نوع زيورآلاتي كه دوست داره استفاده كنه، گيرم كه من دوست داشته باشم ظريف باشه
ولي
.
.
.
.
باور كنين خــــيـلي حال ميده!!!

Friday, December 17, 2010

تو فقط بگو چشم

مي گويند حرف نزن
مي گويند نظر نده
مي گويند مخالفت نكن
مي گويند اصلا چرا گفتگو؟!!!
كه اينها همه اش بي احترامي و بي ادبي است

تو فقط تاييد كن و بگو چشم
اگر هم اشتباه بود بگو چشم
به تو چه كه درست است يا غلط؟
خب زندگي خودت باشد
به تو چه مربوط؟
دموكراسي و گفتمان هم برود كشكش را بسابد
اگر شما كسي را آدم حساب كني كه با او گفتگو نمي كني!
تبادل نظر و درد دل نمي كني،
فقط گوش مي دهي و تاييد مي كني
خودت هم يك كلام حرف نمي زني.
اين يعني تو براي او ارزش قايل هستي
حالا اگر بيايي و بگويي به نظر من...
نه....نه خراب شد ديگر
ممكن است فكر كنند تو برايشان پشيزي ارزش قايل نيستي
و اصلا آدم حسابشان نمي كني
نه اينكه آدمها اصلا تعاملي با هم ندارند،
تو اگر بخواهي تعامل داشته باشي يعني يا خودت خارج آدميزادي يا آنها را آدم حساب نياورده اي
پس كار خراب مي شود
تو همان بهتر است فقط تاييد كني و حرفهايت را پيش خودت نگهداري
اين طوري همه راضي مي شوند

Thursday, December 16, 2010

چه حسرتي خوردم...

انگار اصلا مال اين زمونه نبود، شايد هم من تو زمان پرت شده بودم عقب
پيرمرد بساطش رو پهن كرده بود گوشه پياده رو
يه ترازو هم گذاشته بود جلوش
از همونا كه كلاس سوم ابتدايي مي ساختيم
يه تيكه چوب كه از دو سرش چند تا تيكه طناب آويزونه و دو تا بشقاب به سر طنابا وصله!
دوست داشتم وايسم تماشاش كنم ولي ديرم شده بود، گفتم برگشتني ميام.
وقتي برگشتم رفته بود....
شايد هم برگشته بود به عصر خودش!!!

Monday, December 13, 2010

بيا مسيح من

گرد و خاك اين زندگي چنان به جانم نشسته
كه توان نفس كشيدن ندارم،

بيا مسيح من

بيا،

من غسل تعميدي دوباره مي خواهم....

ف.يس بوك و ميان ترم طراحي سيستم هاي تحت فشار!!

1- پشت ميزم مي شينم
2- كتاب و دفترمو باز مي كنم و لب تاپ رو روشن مي كنم
3- خب سيستم زود مياد بالا و با ابزارهاي لازم ( اسمشو نمي برم!) وارد سايت مربوطه مي شم
تا اينجا خوب بود، ادامه ميدم...
4- مي بينم طول مي كشه تا لاگين بشه بنابراين شروع مي كنم به خوندن مقدمه كتاب
5-زمان مي گذرد و ... 
فصل اول كتاب رو تموم مي كنم،اين ور چي؟ موفق به باز كردن صفحه خودم و يكي دو تا نوتيفيكيشن ميشم، هـــــــورا!!
البته يكيش هنوز كامل نيومده ها!
6- فصل دوم رو هم مي خونم و هي صفحاتي كه گير مي كنن رو ريفرش مي كنم....
7- فقط يه فصل مونده تا كتابو تموم كنم و از طرف ديگه فقط چند تا كامنت خوندم! دي:
راجع به عكسا چيزي نمي گم چون ديگه اعصاب ندارم!!!

چرا تازگي اين جوري شده؟
هرچي از ابزارهاي لازم متنوع هم استفاده مي كنم فايده نداره!!


يه وسواس جديد پيدا كردم!


هيچ آيتم نخونده اي نبايد تو ميل باكسم باشه...
هر نيم ساعت يه بار صفحه ايميل هام رو ريفرش مي كنم ببينم ايميل جديد اومده يا نه
بعد اگه حتي يه اسپم هم اومده باشه بايد برم ديليتش كنم
وگرنه خوابم نمي بره!
كــــــــمك...!!!

شوخي لايت...!!

عصر امروز نيت نموديم با برادر گراممان يك فقره شوخي لايت بنماييم،
چنان جدي شد كه از كمبود نفس كل صورت مباركشان قرمزگشته و تا چندي سرفه مي نمودند!!!
بنده خدا بسيار هم مرام گذاشته، ‌به روي ما نياورد و چنان برخورد نمودند كه گويا همان لايت بوده است.
 كاش اقلا يك نيمچه اعتراضي مي كرد، نزد خود ملوكانه مان بسي شرمنده گشتيم...!
بارالها مگر ما چه كم داريم؟!
خب به ما هم از اين جنبه ها ارزاني بفرما!

جوجوي نازنين من

وقتي فقط دو تا توپ مونده تو استخر توپ
يعني بايد زير مبل ها و صندلي ها، دنبال نود و هشت توپ ديگه بگردي!!!
و صد البته ساير اسباب بازي ها از جمله :
سي دي ها
كفگير چوبي
 انواع عروسكها 
تعدادي ميوه از جمله يه انار،يه سيب ويكي دو تا پرتغال
و ...


آخرش انقدر قيافه خونه تغيير مي كنه كه آدم ياد خونه تكوني عيد مي افته!
______________________________

همين جمع كردن اسباب بازي هاش واسه من عالميه!!! 
با اين همه وابستگي چه جوري مي تونم ازش دور بشم؟ :(

Monday, December 06, 2010

آدم تو يه روز چقدر مي تونه تغيير كنه؟

يكشنبه صبح :

چقدر سخته كه مجبور باشي طوري زندگي كني كه دوست نداري
 هر روز كارهايي رو انجام بدي كه به نظرت آب در هاون كوبيدنه
كه فقط از دور شاهد آرزوهات باشي
كه ندوني كي بهشون ميرسي
كه كم آورده باشي
خسته شده باشي
...
_____________________________

داشتم منفجر مي شدم كه عصري با يكي از رفقاي باحال زدم بيرون  _____________________________
يكشنبه شب :

چقدر خوبه كه بدوني تو زندگيت دنبال چي هستي
حتي اگه هنوز بهش نرسيده باشي
چون مقصدتو ميدوني و بي هدف اين ور و اون ور نميري
چون نقشه تو دستت داري و مي دوني اين گاهي خلاف جهت رفتن ها به خاطر پيچ و خم جاده است (احتمالا دارم ميرم چالوس خودم نمي دونم!!!)
...
الان اين دقيقا خود من بود!!!

---------------------------------------------------
پي نوشت :

اينا هم اتاقي هاي جديدم هستن
البته هنوز اسمي براشون انتخاب نكردم
كسي نظري نداره؟

آخ كه من چقده دوستشون دارم!

من آن خاكم

"  سر تاپای خودم را که خلاصه کنم می شوم قد یک کف دست خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار خانه، یا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوه، یا مشتی سنگ ریزه ته اقیانوس، یا حتی خاک یک گلدان، همین گلدان پشت پنجره.
یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت هیچ اسمی نداشته باشد و تا همیشه خاک باقی بماند، فقط خاک...
اما حالا یک کف دست خاک که وجود دارد، که خدا به او اجازه داده نفس بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد.
یک مشت خاک که اجازه دارد عاشق شود، انتخاب کند، عوض شود، تغییر کند.
وای  خدای بزرگ! من چقدر خوشبختم. من همان خاک برگزیده ام، همان خاکی که با بقیه خاک ها فرق دارد. من آن خاکی ام که توی دست های خدا ورزیده شدم وخدا از نفسش در آن دمید. من همان خاک قیمتی ام.
...اما این خاک، این خاک برگزیده، خاکی که اسم دارد - قشنگترین اسم دنیا - خاکی که نور چشمی و عزیزدردانه ی خداست، اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض نشود، اگر انتخاب نکند، اگر همینطور خاک باقی بماند، اگر آن آخر که قرار است برگردد و خود جدیدش را تحویل خدا بدهد، سرش را بیندازد پایین و بگوید:« یا لیتنی کنت ترابا»( ای کاش خاک بودم...) چه میشود؟ این وحشتناک ترین جمله ای است که یک آدم می تواند بگوید، یعنی اینکه حتی نتوانسته است خاک باشد، چه برسد به ادم! یعنی اینکه... "


____________________________________
نويسنده اش رو پيدا نكردم، ولي نوشته اش به دلم نشست. 
به قول آيت الله بهجت :" ما به اين دنيا آمده ايم تا با زندگي كردن قيمت پيدا كنيم، نه اينكه به هر قيمتي زندگي كنيم. "

اكسيژن معناهاي متعددي دارد!

گاهي وقتا آدم نمي دونه چرا، ولي دلش پره
با هيچي هم آروم نمي گيره
منتظره كه يه جفت گوش شنوا(شنــــــوا !!) پيدا كنه و زمين و آسمون رو به هم ببافه و از در و ديوار گله كنه
درست مثل زودپزي كه فشارش رفته بالا و سوت سوپاپ اطمينانش در اومده
اين جور وقتا يه دوست واقعي لازمه كه يه صبح تا عصر به غرغر هات گوش بده و بعد هم دو ساعت باهات خيابونا رو گز كنه و هر دوتاتون از سرما  تا نزديكي مرز انجماد برسين!
بعد كه باهاش خداحافظي مي كني مي فهمي چه ديازپامي زدي تو رگ!!!
به اين جور رفقا ميگن اكسيژن،
اگه نباشن آدم مي ميره!!

بنده از همين تريبون بابت اين احياي قلبي ريوي ازت تشكر مي كنم زهرا جونم :)
فكر كنم سرمائه رو اساسي خوردي، نه؟!!
_____________________________________
محض اطلاع خودم در آينده : 
" اين پست مربوط به چهارشنبه يكم دسامبر مي باشد، ولي از آنجا كه بنده مسافرت تشريف داشتم هم اكنون منتشر ميشود. "