Thursday, January 27, 2011

وقتي كه من عاشقش شدم...

چند وقت پيش رفته بودم كتابفروشي كتاب بخرم. كتابامو كه خريدم داشتم طبق عادت يه چرخي هم تو اون پاساژ جديده مي زدم كه ديدمش.
وقتي به خودم اومدم ديدم چهارچشمي بهش زل زدم. رفتم يه كم اون طرف تر و فكر كردم كه فراموشش كردم ولي وقتي به خودم اومدم ديدم روبروش واستادم و زل زدم بهش. دلمو زدم به دريا و رفتم جلو و ...
و براي هميشه مال خودم شد!
.
.
.
.
.
.
.
.




يه وقتايي انقدر بهش زل مي زنم كه احساس مي كنم يكي از اون دو تام
همون كه كوچيكتره ها...آخه به نظرم شيطون تره، بزرگه به نظرم خيلي خانومونه است!
اين دقيقا همون كودك درون خودمه، انگار كه از درونياتم عكس گرفته باشن...


البته جزئيات تابلو خيلي بيشتر از اينه، خوب تو عكس نمي افتاد، نه كه مثل خودم خجالتيه...! ^_^

0 comments: