Friday, October 22, 2010

تجربه يه شب كارتن خوابي

پيش نوشت : امروز جمعه است ولي اين پست مخصوص چهارشنبه ايه كه گذشت.
-------------------------------------------------------------------------------------------
ديشب تو خوابگاه دانشگاه بودم، شبي پر از حس آلاخون والاخوني!!!
عصر كه رسيدم خوابگاه انقدر خسته بودم و كم خوابي داشتم كه تو نمازخونه ولو شدم، يه كتاب گذاشتم زير سرم (توجه به يكي ازمهمترين كاربردهاي كتاب!) و مانتومو انداختم روم و مثل يه خرس اصيل خوابيدم.نزديكاي اذان مغرب با روشن شدن چراغها بيدار شدم و يادم افتاد كه الان حاج آقا مي خواد بياد نماز جماعت بخونه!! زود جمع كردم و زدم بيرون.
اول رفتم سراغ انبار خوابگاهها تا سراغ وسايلم رو كه از پارسال به امون خدا ولشون كرده بودمو بگيرم.تو انبار با كوهي از وسايل كه نود درصدش بالش و پتو بود مواجه شدم و اونقدر لابه لاي اونا گشتم تا بالاخره نصف  وسايلمو پيدا كردم.
براي يه شب اقامت سرپايي يه دامن و يه پتو برداشتم كه بيارم ولي چيزي نداشتم كه اونا رو بذارم توش،خيلي گشتم حتي به يه كيسه پاره هم قانع بودم، ولي پيدا نمي كردم. يه كيسه بزرگ و باكلاس پيدا كردم كه توش يه پتو بود و تنها چيزي بود كه ميتونستم استفاده كنم. بيچاره صاحبش اسمش رو هم با ماژيك نوشته بود ولي من چاره ديگه اي نداشتم، پتوشو درآوردم و گذاشتم رو وسايلش و كيسه شو برداشتم و در رفتم!!
براي اينكه مسئول خوابگاه بهم گير نده به طور نامحسوسي پتومو بردم تو، گذاشتمش تو راهرو كنار يه سري وسايل كه نمي دونم مال كي بود و زدم بيرون!!!
تا حدوداي ساعت 7-8 واسه خودم تو محوطه خوابگاه و چمنها مي چرخيدم وبعد كه حسابي گشنم شد(چون نهار فقط يه نصفه ساندويچ رو در عرض 1 دقيقه بلعيده بودم!)نشستم تو چمنا و نصفه ديگه ساندويچمو با يه ايستك زدم به بدن!!
 وقتي كاملا از ولگردي خسته شدم رفتم تو ساختمون، ولي عجب خنده بازاري بودها، يه نفري يه پا لرل وهاردي شده بودم!!
فكر كن با مانتو و مقنعه و كوله پشتي به پشت رفتم تو حموم كه مانتو اينامو دربيارم. دو تا دختره با دهن باز و چشاي گرد شده زل زده بودن به من،بنده خداها حق داشتن خب!!
حالا ديگه من با لباس خونه بودم و همه فكر ميكردن من مال اون خوابگاهم...!!در كمال آرامش رفتم و پتومو برداشتم و بردم تو سالن مطالعه پيش بقيه وسايلم. اين بچه درس خونايي كه تو مهر ماه ميرن تو سالن مطالعه و بكوب درس ميخونن رو هم حسابي كچل كردم، از بس كه هي رفتم و اومدم و صداي خش خش مشما درآوردم و بذار نگم كه اونجا چيپس هم خوردم .....قرچ ....قرچ...!!
هي از سالن تلوزيون ميرفتم تو سالن مطالعه و مي اومدم تا ساعت 1 كه ديگه رختخواب سلطنتي رو انداختم كه بخوابم، اين رختخواب سلطنتي بدين شرح بود :
زيرانداز : نصف پتو
روانداز : نصف ديگه پتو
بالش : شلوار جين هزار تا شده
چراغ خواب : حدود 10-15 تا لامپ مهتابي سقفي كه دقيقا تو دماغ آدم باشه
اون وسطا هر وقت خواستم برم دستشويي يا آشپزخونه يواشكي دمپايي يكي رو مي پوشيدم و براي اينكه لو نرم مي دويدم كه زودتر برگردم و بذارم سرجاش!! آخه نمي شد كه هر دفه كفش بپوشم، تازه معلوم ميشد مال اونجا نيستم!
امان از وقتي كه مامور حضور غياب اومد تو سالن تلوزيون و گفت شماره اتاقتون رو بگين....
من در كمال صداقت گفتم" من مال اين خوابگاه نيستم " و طبعا طرف كه ظاهرمو با بلوز دامن گل من گلي ديد فكر كرد مال خوابگاه بغلي ام و امشب اومدم پيش دوستام... خب من كه مسئول برداشت هاي مردم نيستم !
حالا گير داده بود شماره اتاق دوستات چنده؟ كدوم طبقه ان؟ اسمشون چيه ؟ من هم كه نه دوست دارم و نه مي تونم دروغ بگم، خلاصه به يه زحمتي دست به سرش كردم و گفتم " تا دو سه دقه ديگه همين دور و برا هستي؟خودم ميام بهت ميگم."
حالا بگرد تا منو پيدا كني...!!!
هر جوري بود شب رو صبح كردم و صبح با صداي گرفته و سرماخوردگي بيدار شدم.
هر چي فحش بلد بودم به اين درس تحت فشار كه منو مجبور مي كرد يه شب تو اين شهر بمونم دادم.واقعا كه ذات درس تحت فشاره!!


0 comments: